من یه اسکناس 1000تومانی هستم
 
نفس ما
نرگس و فاطمه و سمانه و معصومه و الناز می شن نفس ما!!!
شنبه 20 آبان 1391برچسب:, :: 1:4 ::  نويسنده : معصومه

 

سلام, من یه اسکناس 1000تومانی هستم.
از وقتی خودمو شناختم و فهمیدم یه پولم و با 99تای دیگه هم رتبه خودم دسته شده بودیم تو یه بانک .اونجا پر از ادم بود دسته های قدیمی تر میگفتن که اینا به خاطر ما اینجا منتظرن. ولی اون موقع  من نمی تونستم این همه محبت و باور کنم;  ولی بعدها با تمام وجودم لمسش کردم.
 اون روزکارمند بانک یکی یکی دسته های روی ما رو میبرد ;خیلی دوست داشتم ببینم کجا میرن تا اینکه نوبت به ما رسید. کارمند ما رو توی یه دستگاه گذاشت که ما رو بشموره خیلی لذت بخش بود اخه اون دستگاه ما رو قلقلک میداد.بعدم ما رو دست اقای ابراهیمی داد ایشونم خیلی با احترام ما رو تو جیبش گذاشت تازه خیلی مراقبمون بود که نیوفتیم.وقتی رسیدیم خونه مرضیه خانوم مشغول گردگیری بود. اقا ی ابراهیمم ما رو دراورد شروع کرد به قلقلک دادنمون.کاش کارمند بانکم ما رو با دست میشمرد اخه اینجوری بهتر بود.بعدم یه تعدادی از ما رو که منم جزوشون بودم به مرضیه خانوم داد و گفت اینم عیدی بچه ها . مرضیه خانومم با کلی ذوق و شوق مارو گرفت و لای قرآن گذاشت.لای صفحه ای که نوشته بود:
این کتاب بی هیچ شک راهنمای پرهیزکاران است.ان کسانی که به جهان غیب ایمان دارند, نماز به پا میدارند و از هرچه روزیشان کردیم به فقیران انفاق میکنند. سوره بقره
من می تونستم فقط صداشون بشنوم بیشتروقتا ساکت بودن گاهی یاد گذشته ها میکردن , از نوه هاشون میگفتن و قربون صدقه شون میرفتن , خیلی وقتا هم با هم دعوا میکردن. بعد از چند روز هیاهویی توی خونه بلند شد ازحرفاشون فهمیدم که نوروزه.چقد صداهای شادی و شور میومد لحظه سال تحویل.اقای ابراهیمی قرآن و برداشت و باز کرد فهمیدم که ما هم سر سفره هفت سین شون بودیم یکی  یکی اسکناسا رو برمی داشت و به نوه هاش میداد من سهم امیر علی نوه 5,6 ساله شدم.کلی از دیدن من خوشحال شد و بالا پایین پرید .داشتم فکر میکردم که انگار ادما مارو واقعا دوست دارن!که چشمتون روز بد نبینه یه هو کمرمو همچین شکست که هنوزم بعد این همه سال کمرم راست نشده. اخه این چه جور دوست داشتنی امیرعلی جان !بعدشم منو چپوند توی جیب کوچولوش.
فرادای اون روز امیر علی رفت توی مغازه ی جلوی خونشون فروشنده پرسید:چی میخوای؟
-اون توپو.
-اون گرونه ها.
-پول دارم .
بعدشم منو به اقای فرشنده داد . فروشنده کلی با دیدن من خندید اول فکر کردم از خوشحالی اما بعد فهمیدم داره منو مسخره میکنه. اخه این درسته که اون راست راست تو نوشته های من نگاه کنه و کم بودن منو به روم بیاره.خوبه منم سیبیلای گندشو مسخره کنم.
امیرعلی عاشق فوتبال بود. تا بیکار می شد فوری  میرفت سراغش البته با پلی استیشن.همیشه ام باباشو میبرد باباشم تا میدید داره می بازه چند لحظه قبل از اخر بازی دستگاهو خاموش میکرد .مامانشم اکثر اوقات مشغول حرف زدن با تلفن بود .گاهی اونم فوتبال بازی میکرد .
اون چند روز امیر علی کلی با مامان باباش این ور اون ور رفت هر جا هم که میرفت صاحب خونه بهش یه اسکناس میداد برای اینکه من تنها نباشم. اما پنج هزار یا و ده هزاریا خودشونو برای ما 1000تومنیا میگرفتن اما از تنهایی بهتر بود  . وقتی داستان فروشنده رو برای 1000تومنی که خیلی سالخورده بود گفتم خیلی ناراحت شد, میگفت وقتی جوونتر بوده اجر و قربش خیلی بیشتر از حالا بوده تازه میگفت: قدیمی ترای ما رو فقط ادم بزرگا داشتن و کلی ام براشون مهم بودن ولی از وقتی 5000تومنی و10000تومنی که خدا ازشون نگذره اومده ما پول خرد شدیم .
امیر علی ما رو خیلی دوست داشت هر شب ما رو با کلی علاقه که از چشاش معلوم بود نگاه میکرد اما نمیدونم چرا باز ما رو مچاله میکرد ته جیبش. شاید این نوع دوست داشتنه؟؟!!
امیر علی بالاخره فهمید که جیبش برای ما خیلی تنگ شده برای همین با مامانش رفت توی همون مغازه ما رو به فروشنده داد ویه توپ گرفت ماهم رفتیم توی کشوی مغازه دارکه خیلی بزرگتر بود تازه کلی از هم ردیفام اونجا بودن. تا اینکه ....

ادامه داستان از مهربونی
آخر وقت بود فروشنده داشت وسایلایی که بیرون مغازه بود رو جمع میکرد که کم کم مغازه رو ببنده بره خونه و در حالی که زیر لب یه حرفایی رو داشت زمزمه میکرد نزدیک کشو شد من رو به همراه چند اسکناس دیگه تو جیبش گذاشت و راهی خونه شد و سرراه دم یه گلفروشی وایساد و یه دسته گل خوشگل سفارش داد که واسه همسرش ببره آخه باهسرش دعوا کرده بود و اونو ناراحت کرده بود اینا رو وقتی داشت زیر لب زمزمه میکرد فهمیدم.


دسته گل آماده شد و فروشنده من رو همراه چندتا اسکناس ریز ودرشت دیگه به گلفروش داد و رفت.وقتی داشت منو به گلفروش میداد یه نگاهی به دور وبرم انداختم آخه تا حالا گلفروشی رو ندیده بودم واقعا جای زیبایی بود و عطر گلهای خوشبو داخل مغازه واقعا دلنشین بود گلفروش مارو گرفت و گذاشت روی میز کارش...


ادامه داستان از عمو نارنجی

- الو؟

- سلام اکبر جون، چطوری؟

- سلام داداش! شماره ی این مشتریه رو گرفتی واسم؟ همون که گفتی یه وانت گل می خواد.

- آره عزیز، یادداشت کن.

- صبر، کاغذ پیدا کنم ... اه! .... آها بگو!



اکبر آقای قصه ی ما وقتی که کاغذ یادداشت پیدا نکرد، منِ بیچاره رو برداشت و شماره ی مشتریشو روم نوشت! چشمتون روز بد نبینه! جوهر خودکار خیلی بدمزه و چندش بود. دلم می خواست بزنم تو گوشش... که البته یادم اومد دست ندارم. حتی نمی تونم بگم دلم شکست! خب چیه؟ می خواین به دل نداشتنم هم اعتراف کنم؟

خلاصه اکبر آقا حتی نتونست از اون شماره استفاده کنه، چون حواسش نبود و منو جای بقیه پول داد به یه مشتری عجیب و غریب!

توی جیب اون مشتری با یه هزار تومنی دیگه آشنا شدم که روی اونم شماره نوشته بودن و خلاصه کلی باهم درد دل کردیم. البته می دونستیم دل نداریم ولی خب... 

آقای عجیب و غریب موبایلشو درآورد و شروع کرد به صحبت کردن:

-سلام رئیس!

-سلام، بنال!

-رئیس گفتین نشونه ی معامله گل رزه؟

-آره احمق! زنگ زدی به مشتری؟

-الان زنگ می زنم رئیس. مث اینکه یه وانت جنس می خواد! فقط رئیس سهم من فراموش...

-کارتو بکن بی شعور! زنگ بزن بهش و برو پیشش برای قرار فردا هماهنگ کن! اون گل هم همراهت باشه احمق! اگه گند بزنی غذای سگ می کنمت!

-خیالتون تخت رئیس. شماره شو همینجا روی پول نوشتم، الان ردیفش می کنم.



آدم خنگ! دستشو کرد توی جیبشو منو کشید بیرون! می خواستم داد بزنم و بگم که پول اشتباهی رو برداشتی! ولی از شانس بد روزگار ما پولا دهن و زبون هم نداریم!

-------------------

ادامه دهید دوستان...

 لطفا شما بنویسید که نفر بعدی که من پیشش میرم کیه طوری که بقیه ام داستان شما رو ادمه بدن.


نظرات شما عزیزان:

عمو نارنجی
ساعت18:28---29 آبان 1391
- الو؟

- سلام اکبر جون، چطوری؟

- سلام داداش! شماره ی این مشتریه رو گرفتی واسم؟ همون که گفتی یه وانت گل می خواد.

- آره عزیز، یادداشت کن.

- صبر، کاغذ پیدا کنم ... اه! .... آها بگو!



اکبر آقای قصه ی ما وقتی که کاغذ یادداشت پیدا نکرد، منِ بیچاره رو برداشت و شماره ی مشتریشو روم نوشت! چشمتون روز بد نبینه! جوهر خودکار خیلی بدمزه و چندش بود. دلم می خواست بزنم تو گوشش... که البته یادم اومد دست ندارم. حتی نمی تونم بگم دلم شکست! خب چیه؟ می خواین به دل نداشتنم هم اعتراف کنم؟

خلاصه اکبر آقا حتی نتونست از اون شماره استفاده کنه، چون حواسش نبود و منو جای بقیه پول داد به یه مشتری عجیب و غریب!

توی جیب اون مشتری با یه هزار تومنی دیگه آشنا شدم که روی اونم شماره نوشته بودن و خلاصه کلی باهم درد دل کردیم. البته می دونستیم دل نداریم ولی خب...

آقای عجیب و غریب موبایلشو درآورد و شروع کرد به صحبت کردن:

-سلام رئیس!

-سلام، بنال!

-رئیس گفتین نشونه ی معامله گل رزه؟

-آره احمق! زنگ زدی به مشتری؟

-الان زنگ می زنم رئیس. مث اینکه یه وانت جنس می خواد! فقط رئیس سهم من فراموش...

-کارتو بکن بی شعور! زنگ بزن بهش و برو پیشش برای قرار فردا هماهنگ کن! اون گل هم همراهت باشه احمق! اگه گند بزنی غذای سگ می کنمت!

-خیالتون تخت رئیس. شماره شو همینجا روی پول نوشتم، الان ردیفش می کنم.



آدم خنگ! دستشو کرد توی جیبشو منو کشید بیرون! می خواستم داد بزنم و بگم که پول اشتباهی رو برداشتی! ولی از شانس بد روزگار ما پولا دهن و زبون هم نداریم!

-------------------

ادامه دهید دوستان...


پاسخ: عمو کجا بودی ؟؟؟؟دلمون براتون تنگ شده بود فکر کردیم مارو یادتون رفته اخه یه عمو نارنجی که بیشتر نداریم. خیلی ممنون از اینکه ادامه دادید و داستانو هیجانی کردید.(معصومه)


مهربونی
ساعت23:11---21 آبان 1391
آخر وقت بود فروشنده داشت وسایلایی که بیرون مغازه بود رو جمع میکرد که کم کم مغازه رو ببنده بره خونه و در حالی که زیر لب یه حرفایی رو داشت زمزمه میکرد نزدیک کشو شد من رو به همراه چند اسکناس دیگه تو جیبش گذاشت و راهی خونه شد و سرراه دم یه گلفروشی وایساد و یه دسته گل خوشگل سفارش داد که واسه همسرش ببره آخه باهسرش دعوا کرده بود و اونو ناراحت کرده بود اینا رو وقتی داشت زیر لب زمزمه میکرد فهمیدم.

دسته گل آماده شد و فروشنده من رو همراه چندتا اسکناس ریز ودرشت دیگه به گلفروش داد و رفت.وقتی داشت منو به گلفروش میداد یه نگاهی به دور وبرم انداختم آخه تا حالا گلفروشی رو ندیده بودم واقعا جای زیبایی بود و عطر گلهای خوشبو داخل مغازه واقعا دلنشین بود گلفروش مارو گرفت و گذاشت روی میز کارش...





تا همین اندازه بلد بودم
پاسخ:خیلی خیلی خوشحال شدم مهربونی،تو اولین نفری هستی که داستان و ادامه دادی.واقعا خوشحالم کردی.بازم ممنون(معصومه)


مهربونی
ساعت23:12---20 آبان 1391
سلام

من عاشق همچین داستانایی هستم به داستان نویسی هم علاقه دارم ولی متاسفانه بلد نیستم.

بی صبرانه منتظرم ادامه داستان رو بخونم.
پاسخ:سلام،بلد بودن نمی خواد که عزیز،هر کسی می تونه یه نویسنده باشه،مهم اینکه از یه جایی شروع کنه.چه جایی بهتر از اینجا؟!!!!نترس...دست به کار شو...منتظرمااا(سمانه)


فرشته
ساعت21:59---20 آبان 1391
سلام به دوستای گل و هنرمندو نفسم.
اول از همه بهتون تبریک میگم و دوم بابت مطالب فوق العاده قشنگتون تشکر میکنم.
با اینکه تو داستان نویسی مهارتی ندارم ولی قصد دارم این داستان رو ادامه بدم البته به شرطی که از نوشته ی من سرقت ادبی نشه.
بی صبرانه منتظر ادامه ی داستان باشید.


نفس ما
ساعت11:12---20 آبان 1391
شما ادامه بدید دیگه استاد...استاد بفرمیو.
راستی یه سوال مهم...معیارتون برای انتخاب اسم عمو نارنجی چی بوده؟!!!


عمو نارنجی
ساعت8:12---20 آبان 1391
هووووم
ینی ما خواننده های محترم ادامه بدیم یا بقیه نویسنده های وبلاگ :دی
بعدشم! با دلار 3 هزار تومنی! چرا بابابزرگ قصه شما هزار تومن عیدی می ده! خسیس! :دی )
it was nice ....


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 13
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 14
بازدید ماه : 152
بازدید کل : 4534
تعداد مطالب : 31
تعداد نظرات : 75
تعداد آنلاین : 1